کد مطلب:314557 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:195

در بین راه به حضرت ابوالفضل العباس متوسل شده بودم
«آقای آقا جانپور» در ارتش خدمت می كند. او هر روز صبح آفتاب طلوع نكرده به محل كار خود می رود و غروب به منزل باز می گردد.

از مدت ها قبل به دلیل تداركات بسیار مهم و محرمانه به «آقا جانپور» مأموریت می دهند كه خود را به مناطق جنوبی جنگ برساند.

او به همراه كلیه ی پرسنل و همكارانش به محل مأموریت اعزام می شود.



[ صفحه 526]



هیچ كس نمی داند چه حادثه ای در انتظار است. «آقای آقا جانپور» گاه در خلوت نگران همسر باردارش است كه تنها و به دور از بستگان در یاسوج زندگی می كند.

«خدایا خودت مراقب او باش. همسرم را به تو می سپارم».

«فقط یاد خدا او را آرام می كند». روزی كه نامه همسرش را به او می دهند، همه در آماده باش كامل بودند.

«آقای آقاجانپور» با خواندن نامه همسرش چنان روحیه می گیرد كه قصد دارد برای انجام كارهای خطرناك داوطلب شود. همسر مهربان او یادآور شده بود كه فرزندانم به وجود پدر قهرمانشان افتخار می كنند و من در برابر مردم سربلند و با افتخار قدم می زنم.

تو باعث افتخار همه ی ما هستی. نگران كودكمان هم نباش، او در آینده به دنیا می آید و منتظر پدرش می ماند.

اشك از گونه های «آقای آقا جانپور» سرازیر شد و خود را مهیای نبردی جانانه كرد.

غروب همان روز نبرد آغاز شد و در مدت كوتاهی بخش عظیمی از میهن مان از لوث وجود بعثی ها پاك شد.

سپاهیان اسلام خرمشهر قهرمان را آزاد كردند و «آقای آقاجانپور» هم كه در این افتخار سهیم بود پس از بیرون ریختن سربازان بعثی به یاسوج بازگشت.

دو ماه بعد از فتح خرمشهر، فرزند «آقای آقاجانپور» به دنیا آمد. او دختری زیبا و معصوم بود. پدر نام فرزندش را «زهرا» گذاشت. «زهرا» همه وجود «آقای آقاجانپور» بود، علاقه آن دو، روز به روز بیشتر و بیشتر می شد، به طوری كه پدر كمتر روزی می توانست دوری دخترش را تحمل كند.

«در یكی از روزها خواهر بزرگ زهرا، او را به بیرون از خانه می برد و روی یك سكو كه نسبتا بلند بود قرار می دهد. زیرا آن موقع به زحمت می نشست. دختر بزرگ آقای آقاجانپور یك لحظه حواسش به اطراف پرت می شود و زهرا در همین زمان كوتاه از جایش حركت می كند و به زمین می خورد.



[ صفحه 527]



سر زهرا به شدت به بتون آرمه محكمی كه در مسیر بود برخورد می كند و از هوش می رود». زهرا به كمك خواهرش، بی هوش به خانه رسانده می شود.

«یا حضرت ابوالفضل...» چه بر سر «زهرا» آمده است. «زهرا» همان لحظه به هوش می آید و مادر كه دستپاچه است و نمی داند چه كند، به انتظار ورود همسرش می نشیند، مرد خانه تا دقایق دیگر پیدایشان می شود. «آقای آقاجانپور» وقتی در جریان ما وقع قرار می گیرد، نگاهی به دخترش می اندازد او را بی هوش می یابد.

«زهرا» هر چند وقت یك بار به هوش می آید و استفراغ می كند، به سرعت پدر متوجه خطر می شود و «زهرا» را به «بیمارستان هلال احمر» یاسوج می رساند. پزشك بیمارستان به محض معاینه «زهرا» می گوید. سمت راست بدن دخترتان فلج شده است.

فلج؟!... نه!... چرا؟...

او را باید به «بیمارستان نمازی شیراز» ببرید.

«موقع حركت به سمت شیراز، پدر متوجه بی حركت بودن دست و پا و صورت سمت راست زهرا شد». از این رو تصمیم گرفت هر چه زودتر خودش را به شیراز برساند.

فاصله یاسوج تا شیراز، یكصد و هشتاد كیلومتر است و جاده پیچ و خم زیادی هم دارد.

«آقای آقاجانپور» به همراه همسرش و یك دوست خانوادگی راهی «بیمارستان نمازی شیراز» می شوند. موقع رفتن یكی از پزشكان می گوید: فلج شدن بچه حتمی است. فایده ندارد او را به شیراز برسانید.

پدر ناامید از آنچه شنیده، با سینه ی دردآلود و گلوی بغض دار و چشم هایی كه به اشك نشسته، پشت فرمان راه را تا شیراز سینه می كند و «در همان حال كه دلشكسته و محزون است، به حضرت ابوالفضل علیه السلام متوسل می شود و گونه اش را از اشك تر می كند و با حنجره بغض آلود او را می خواند.

یا ابوالفضل العباس... یا مظلوم... شفای دخترم را از خودت می خواهم. اشك



[ صفحه 528]



از گونه ی پدر سرازیر شده و او نمی داند كه همسر و دوست خانوادگی هم همپای او اشك می ریزند. دل ها شكسته است. امیدی جز ائمه اطهار علیهم السلام نیست. دل كه می شكند، هر جا كه باشی، دعا به عرش می رسد. صدای تو را ملائك می شنوند و اگر گوش جان را شكسته باشی صدای بال ملائك را در اطراف خود حس می كنی. ملائكی كه دعای تو را به آسمان می برند و به عرش كبریایی می رسانند».

چهل كیلومتر از یاسوج دور شده اند كه «ناگهان صدای دوست خانوادگی آنها كه زهرا را در آغوش گرفته، بلند می شود. زهرا خوب شد... دست و پایش تكان می خورد». این صدا و این خبر دلنشین، چنان ذوق را در تن پدر نشاند كه همان جا ترمز كرد. زهرا را در آغوش گرفت و دست و پایش را به دقت نگاه كرد و آنگاه آن را به سینه فشرد و با همه ی وجود گریست.

حالا چه می كنی؟ این را همسرش پرسید و او گفت:

باید به شیراز برویم و ببینیم دكتر چه می گوید: با این سخن دوباره سینه جاده را شكافتند و راه شیراز را در پیش گرفتند. دو ساعت بعد، در بیمارستان، پزشك متخصص پس از معاینه دقیق زهرا دستور داد از سر عكس رنگی بگیرند. عكس ساعتی بعد آماده شد. پزشك پس از معاینه ی دقیق گفت:

«خیلی عجیب است یكی از رگ های مغز قطع شده است. مقداری خونریزی شده ولی معلوم نیست چطور دو سر رگ دوباره به هم جوش خورده و خونریزی هم قطع شده است.

دو سر رگ چنان به هم وصل شده اند كه من تا امروز سراغ ندارم پزشكی در سراسر دنیا چنین پیوندی زده باشد».

به پزشك گفتم: «در بین راه به حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) متوسل شده بودم».

دكتر لبخند مهرآمیزی زد و گفت: «شما به بهترین پزشك دنیا پناه برده اید. به هر حال سلامت فرزندتان مبارك باشد».

حالا باید چه كنم؟ او را به حیاط بیمارستان ببرید و دو ساعت صبر كنید اگر



[ صفحه 529]



استفراغ كرد به نزد من بیاورید. اگر استفراغ نكرد به شهرتان برگردید.

دو ساعت انتظار به پایان رسید و آقای آقاجانپور به همراه همسر و فرزندش و دوست خانوادگی شان راهی یاسوج شدند.

الآن بعد از چندین سال زهرا در كلاس سوم راهنمایی درس می خواند. او از كلاس اول ابتدایی تا سوم راهنمایی، رتبه ی اول را كسب كرده و هنوز هم وقتی از پدر و مادرش می شنود كه به «شفاعت حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) بهبودی یافته، از خداوند و ائمه اطهار علیهم السلام تشكر می كند».

ما استجابت دعای خانواده ی آقاجانپوز و سلامت دخترشان را تبریك گفته و آرزوی طول عمر با عزت برایشان داریم. [1] .

دست و دریا



كنار دل و دست و دریا اباالفضل!

تو را دیده ام بارها، یا اباالفضل!



تو از آب می آمدی مشك بر دوش

و من در تو غرق تماشا اباالفضل!



اگر دست می داد، دل می بریدم

به دست تو از هر دو دنیا اباالفضل!



دل از كودكی از فرات آب می خورد

و تكلیف شب آب بابا اباالفضل!



تو لب تشنه پرپر شدی شبنم اشك

به پای تو می ریزم اما اباالفضل!



فدك مادری می كند كربلا را

غریبی تو هم مثل زهرا اباالفضل!



تو را هر كه دارد زغم بی نیاز است

وفا بعد از این نیست تنها اباالفضل!



تو یا غیرت و آب و دست بریده

قیامت به پا می كنی یا اباالفضل! [2] .



[ صفحه 530]




[1] مجله خانواده سال پنجم شماره نود - پانزدهم اسفندماه 1374 شماره مخصوص نوروز 1375، ص 22.

[2] ابوالقاسم حسين جاني.